بعد ازظهری کنار بخاری اتاق خوابیده بودم
پدر میرفت و میومد من حالم بد بود خیلی ..
مادرم زنگ زد و با سر درد زیادی جوابشو دادم و ناراحتی و اعصاب خوردی از دست خودم واقعا نمی تونستم جوابشو بدم ....
عصری آ و شوهرش و دخترش اینجا بودن .من حوصلشونو نداشتم
فضای فکری و دغدغه ای بسیار متفاوتی داریم زمین تا آسمون با هم فرق داریم
اینقدر دلم گرفته که حساب نداره .عصر پاییزی سرد دلتنگ کننده ای هست
برچسب : نویسنده : bayandama بازدید : 45